لحظاتی با شعر

لحظاتی با شعر

 

x6h7_1fb4281cf423cc84095cb3642bd4649175ccfd362457fab47b1bdeda61db2d5e.jpg

 

سلام.نمیدونم وقتی شماها دلاتون بگیره و ناراحت باشید و کسی هم نباشه که به حرفاتون و درددلاتون گوش بده چیکار میکنید..شاید بعضیا اهنگ گوش میدن بعضی قران میخونن بعضیا مثل قاصدک قصه ی ما تواشیح گوش میدن و شعر میخونن.قاصدک قصه ی ما دلگیر بود و رفت سراغ کتاب شعراش و چند تا شعر برداشت که گذاشتم تا بلکه شماها هم خوندیدو دلاتون باز شد...

...................................

 

کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم ..

..............................................................................

یاد من باشد فردا حتما ،

دو رکعت راز بگویم با او

و بخواهم از او ، که مرا در یابد

و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق

تا که آن نور بتابد بر دل

تادلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتما ،

صبح بر نور سلامی بکنم
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید
گوش بر درد دل ابر کنم
تا که دل تنگ نباشد دیگر
و ببارد آرام
یاد من باشد فردا دم صبح
خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم
بوسه بر گونه مادر بزنم
و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم
تا که در خواب دلش گرم شود
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام
نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،
یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما ،
ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم
از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم
ونخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا،
پرده از پنجره ها بردارم
شیشه را پاک کنم
تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند
به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم ،
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شلید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما ،
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود
قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز
مرغ دل ، تازه هوائی بخورد
شاید آنجا ، در آن باز کنم
بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست
یاد من باشد فردا
ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم
تا که با زنگ زمان
بشوم بیدار از خواب گران
و بیاد آرم تکلیف خودم
قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم
قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست
سر صحبت را با آینه ، من باز کنم
به سر و روی دل آبی بزنم
پر کنم ساحت دل را از نور
نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم
کاسه کاسه بدهم مردم شهر
تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود
یاد من باشد فردا سر راه
بروم تا ته آن کوشه عشق
وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم
و ببینم آیا ،
وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟
سنگ را از سر ره بر دارم
تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه
راه آکنده از این گرد و غبار
نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا
گرد نفرت ، من از این راه وصال
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
وبدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را ،
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور
بذر امید بکارم در دل
....
آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،
سیصد و شصت و پنج غفلت را

......................................................

در دلـــــــم بــــــــودكه آدم شوم، اما نشدم
بــــى‏خبر از همه عالم شوم، اما نشدم
بـــــــردرِ پیــــــرِ خــــــرابــــات نهم روى نیاز
تا بــه این طایفه محرم شوم، امانشدم
هجرت از خویش كنم، خانه به محبوب دهم
تا بـــه اسمـــــا معلّم شوم،اما نشدم
از كف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رستــــه از كوثر و زمزم شوم،اما نشدم
فــــــــــارغ از خـویشتن
و واله رخسار حبیب
همچنــــان روح مجسم شوم، اما نشدم
سر و پا گوش شوم، پاى به
سر هوش شوم
كـــــز دَم گرم تو مُلهَم شوم، اما نشدم
از صفــــــا راهبیابــــــم به ســــــــوى دار فنا
در وفــــا یــــــار مسلّم شوم، امانشدم
خواستم بر كنم از كعبه دل، هر چه بت است
تــــا بــــرِ دوست مكرّمشوم، اما نشدم
آرزوهــــا همـــــه در گور شد اى نفسخبیث
در دلــــم بــــود كـه آدم شوم، اما نشدم

.....................................

 

آدم برفی ای ست

 ..........................

 

کاشکی

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

کاش می فهمیدیم

قدراین لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

کاش درباور هر روزه مان

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

کاشکی ، واژه درد آور این دوران است

کاشکی ، جامه مندرس امیدی است

که تن حسرت خود پوشاندیم

کاش می شد که کمی

لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی

ما ، مسلمان بودیم

 

من از عطر آهسته ی هوا می فهمم

تو باید تازگی ها

از اینجا گذشته باشی

 

کاش کسی می آمد

کسی می آمد و از او می پرسیدم

کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد؟

کدام ترانه شادمانی آدمی؟

کدام اشاره،شفای من؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها:
[ دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:گروه تواشیح,تواشیح,گروه تواشیح سیرت النبی مشهد مقدس,, ] [ 17:16 ] [ سیرت النبی ]
[ ]

کد بارش گل رز به دنبال موس